سیاره مان!
از یک دیگر دور شدیم، سیاره مان متلاشی شد و هر یک در گوشه ای از کهکشان افتاد. هر چقدر زمان گذشت بیشتر فاصله گرفتیم. شاید جاذبه سیاره ای دیگری جذبت کرد، شاید خورشید زیباتر و گرمتری پیدا کردی. نمیدانم؟!
اما من را سیاهچاله ای بلعید هر بار بیشتر به درون آن سقوط میکنم و انگار پایانی ندارد، من مانده ام در سیاهی و سکوت. البته چندان هم بدنیست خاطراتت هنوز اینجا هستند هنوز هم شبها در ذهنم با تو زندگی میکنم، هنوز هم هستی! اما از بخت بد ماجرا اینجا همیشه شب است.
اگر روزی دوباره مرا پیدا کردی دیگر رهایش نکن، تحمل دیگری را از خودم ندارم...